انسانها نمرده اند
اجتماعي
انسانها نمرده اند
سه شنبه 23 فروردين 1390 ساعت 10:5 | بازدید : 849 | نویسنده : داريوش | ( نظرات )

لطافت هواي فروردين وادارم كرد ، به ياد روزگاران جواني ، البته  روزگاران جوانتر از امروز  ، خود را به دامن طبيعت برسانم ، همراه پسران و همسفرم هميشگيم راهي جنگل هاي شيان شدیم ، ماشين را پارك كرده به سمت ارتفاعات جنگل به راه افتاديم  ، نم نم باران شروع به باريدن كرد ، مسير حركت تا قله تبه شيان بسار سحر انگيز و دلربا شده بود ، صداي پرندگان همراه صداي پيچيدن باد در لابه لاي درختان ، با باريدن نم نم باران طراوت و تازه گي بهار را چندين برابر كرده بود . پسران سرمست از بازيگوشي هاي كودكانه پيشاپيش ما با  لجبازيهاي گاه به گاه و قهرهاي و آشتي هاي زود به زود ، خاطرات  روزهاي بچگيمون را زنده ميكرد. شدت باران هر لحظه بيشتر و بيشتر ميشد . چتري را كه  طبق عادت هميشگي همراه داشتم باز كرده و سكان هدايت آن را به سپه سالار سپردم ،  پسران را  وادار به تمكين و دعوت به آمدن به زير چتر خانواده كردم . حالا ديگر شدت باران به حدي شده بود كه در كمتر از يك دقيقه كاملاً خيس شده بودم . دوست نداشتم كه برگردم . زندگي و كار در شهر پر از دردسري مثل تهران كمتر همچين فرصتي فراهم مي کرد كه قدري به فكر حال هواي خودم باشم .  پس ادامه دادم ، خيالم از طرف بچه ها راحت بود كه زير چتر خانواده آسيبي نمي بينند ، بچه كه بودم تشويقم مي كردند كه زير باران بهار راه بروم ، به اصطلاع مي گفتند كه باران بهار آدم را جوان ميكند . مثل اينكه راست مي گفتند . اخه چنان چابك زير سيلي از باران به طرف بالاي تپه پيش ميرفتم كه آنگاري چهارده و پانزده ساله هستم . آن بالا كه رسيدم شدت باران چند برابر شد . جماعتي كه زير اندازهاي خود را پهن كرده بودنند  . همگي بساط شان را جمع كرده راهي پايين جنگل شدند. ما هم بعد از گشتي مختصر راه برگشت را پيش گرفتيم . اتومبيلي جلوي پايم ايستاد ، سپاسگزاري كرده و گفتم ميخواهم پياده زير باران قدم زنان بروم ، شك نداشتم زير لب ديوانه خطابم كرد . دومين اتومبيل ، سومين ، و همينطور هر اتومبيلي كه از كنارمان رد ميشد ما را دعوت به سوار شدن ميكرد و ما همچنان با سپاسي امتناع ميكرديم . به ياد شب هايي مي افتادم كه به دليل شرايط كاري مجبور بودم دير وقت به منزل برگردم و گاهاً پيش مي آمد كه وقت هاي زيادي را منتظر ماشين كنار خيابان  و بزرگراه  مي ایستادم ، با چشماني ملتمس به رانندگان خيره ميشدم و با زبان بي زباني التماسشان مي كردم كه تا مسيري ، راه من را كوتاه كنند. ولي  دريغ ....! در نهايت غرغركنان  پياده به راه مي افتادم ، با تاسف كه چرا اينقدر با هم نامهربان شده ايم ، چرا انسانها گم شده اند ، چرا گورستان انسانيت پر از گورهاي بي نام نشان شده . در همين افكار بودم كه به اتومبيلم رسيدم ، حالا شك نداشتم هنوز انسانها نمرده اند . هنوز مهرباني در لابه لاي زندگي پر از زرق و برق امروز مي جنبد و گاه به گاهي خود نمايي مي كند . هنوز گورستان انسانيت براي پر شدن زمان زيادي را طلب مي كند .

 

داريوش 

 

 

 

 

 



موضوعات مرتبط: اجتماعی , ,

|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آسمان آگاهي و آدرس aflak.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 233
:: کل نظرات : 97

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 12
:: بازدید ماه : 279
:: بازدید سال : 18086
:: بازدید کلی : 72610